حرف دلم.

قسمت نبود خدایا که او به من برسد

نخواست او به من خسته بی گمان برسد

 

خدا داند که من نفرین نمیکنم

نکند به او که عاشق او بوده ام زیان برسد

 

خدا کند فقط این عشق از سرم برود

خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

 

شکنجه بیشتر از این که پیش چشم خودت

کسی که سهم تو باشد به دیگران برسد

 

ماه من

سلام مــاه مــن !



دیشب دلتنگ شدم و رفتم سراغ آسمان اما هر چه گشتم اثری از ماه نبود که نبود …!



گفتم بیایم سراغ ِ خودت ..



احوال مهتابیت چطور است ؟!



چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بدی های مــن ؟!



چه خبــر از تمام صبــرهایت در برابر تمام ناملایمت های مــن ؟!



چه خبر از تمام آن ستاره هایی که بی من شمردی و من بی تو ؟!



چقدر نیامده انتظار خبــر دارم ؟!



چه کنم دلم بــرای تمــام مهــربانی هایت لک زده است !



راستی ، باز هم آســمان دلت ابری است یا ….؟!



می دانم ، تحملم مشکل است …. اما خُب چه کنم؟!



یک وقت خســته نشوی و بــروی مــاه دیگری شود …. هیچ کس به اندازه مــن

 

 نمی تواند آســـمانت باشد !



تو فقط ماه من بمون و باش !



ماه من !



مراقب خاطراتمان ، روزهای با هم بودنمان .. خلاصه کنم بهونه موندنم

 

مراقب خودمون باش

 

خواب و خیال نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت



پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت



کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد



خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت



درد بی
عشقی ما دید و دریغش آمد



آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت



خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد



که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت



رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد



چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت



بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند



آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت



سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش



عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت


 

تنهایی

تنهایی

روزگاری در گوشه ای از دفترم نوشته بودم

 

تنهایی را دوست دارم چون بی وفا نیست

 

تنهایی را دوست دارم چون تجربه اش کردم

 

تنهایی را دوست دارم چون عشق دروغین در آن نیست

 

تنهایی را دوست دارم چون در خلوت تنهاییم در انتظار خواهم گریست و هیچ کس

 

 اشک هایم را نمیبیند

 

اما از روزی که با تو آشنا شدم

 

از تنهایی بیزارم چون تنهایی یاد آور لحظات تلخ بی تو بودن است

 

از تنهایی بیزارم چون فضای غم گرفته سکوتم تو را فریاد میزند

 

از تنهایی بیزارم چون به تو وابسته ام

 

از تنهایی بیزارم چون با تو بودن را تجربه کرده ام

 

از تنهایی بیزارم چون خداوند هیچ انسانی را تنها نیافریده است

 

از تنهایی بیزارم چون خداوندتو را برایم فرستاد تا تنها نباشم

 

از تنهایی بیزارم چون هر وقت در تنهایی گریه می کنم دستان مهربانت را برای پاک

 

 کردن اشک هایم کم میاورم

 

از تنهایی بیزارم چون شیرین ترین لحظاتم با تو بودن است

 

از تنهایی بیزارم چون مرداب مرده ی تنم با آفتاب نگاه تو جان میگیرد

 

از تنهایی بیزارم چون کویر خشک لبانم عطش باران محبت لبانت را دارد

 

از تنهایی بیزارم چون به قداست شانه هایت ایمان دارم.

 

از تنهایی بیزارم چون تمام واژه های شعرم با تو بودن را فریاد میزند.

 

از تنهایی بیزارم چون هیچگاه تنهایی را درک نکرده ام

 

همیشه… همه جا… در هر حال… حضورت را در قلبم حس کرده ام پس بگذار با تو

 

 باشم

 

و عاشقانه در آغوش پر مهر تو بمیرم تا همیشه ماندگار باشم. پس تنهایم نگذار…

 

سر برده به دامان غمم

 

رنگ من تاریکیست

 

حرف من فریاد است ، دلتنگیست

 

روزگارم سرد است

 

همه آشفتگی از وحشت فرداهاست

 

نه امیدی در دل

 

و نه شوقی در سر

 

ز خیال فردایی بی تغییر

 

سر برده به گریبان غمم

 

کاش می شد که نیاندیشم

 

کاش می شد که تفکر این گران سنگترین بار هستی

 

ز دیار ذهنم پر گیرد

 

و دوباره آرامش به دلم بر گردد

 

و دوباره رویا به شب و خواب من خسته

 

صفایی بخشد

 

کاش می شد که بیاید عشقی

 

در دلم زنده شود نور امید

 

کاش می شد که غم فاصله ها

 

اندکی کم گردد

 

کاش می شد که پری داشتم از جنس امید

 

و پریدن را تا به اوج آبی احساس

 

تجسم می بخشیدم

 

و در این عالم پرواز ستیز

 

می پریدم تا عشق

 

تا به سرمنزل وحدت ، تا صبح

 

که نجاتی بخشم

 

به همه در قفس انداختگان

 

به همه با غم خود ساختگان

 

که دگر لفظ قفس پاک شود ز همه دفترها

 

و دگر مرغ اسیری که به زندان قفس در بند است

 

پیدا نشود

 

که همه پر گیرند

 

ز زمین سرد تکبر ، شهوت

 

که همه بال زنان

 

غم دل دارزنان

 

به سفر اندیشند

 

به خدا فکر کنند

 

ز زمین دل بکنند

 

به ترانه ، به صدا ، به خدا فکر کنند

 

به خدا فکر کنند...

 

به دنبال چه میگردم؟

خسته از هر چیزم

 

دل پر از ولوله است ، دلتنگیست

 

خسته از تكرارم

 

خسته از تكراری بی تغییر در پس سر شدن روز و شبم

 

خسته از همهمه ذهن برآشفته خود

 

و به دنبال دمی آرامش

 

در پی رویایی نرم در پس حادثه ای بی غوغا

 

دم به دم می گردم

 

و نمی دانم كی

 

و كجا

 

در ازای این كوشش ، جوششی از احساس

 

در دلم زنده شود

 

به كجا می روی ای ذهن پر از تشویشم

 

و به دنبال چه می گردی سخت

 

كه چنین بی تغییر در پی حادثه ها می گردی

 

در پی حادثه ای عشق آلود كه همه احساس است؟؟

 

یا به دنبال نفسهای پر از گرمی معشوقی

 

كه تمام تن او حس نجیب گرما را

 

به سراپای یخ زده ات باز ببخشد می گردی؟

 

یا به دنبال چراغی هستی

 

كه به تزویر غم آلوده شب كه پر از تاریكیست

 

و پر از همهمهء سرد سكوت

 

نوری از جنس بلور افشاند

 

و در این ظلمت بی پایان

 

شعله ای از نفس گرم كسی افروزد؟

 

به كدامین امید بر گریه شب

 

كه پر از اشك پر سفسطه تمساح است ، می خندی؟

 

به كدامین آغاز دلبستی كه همه پایان است

 

به كدامین دمساز؟

 

كه همه صورت خود را به دروغ

 

در نقابی بدل زیبایی پیچیدند

 

همه با صورتكی پر ز بزك

 

از تظاهر مستند

 

بی خبر از همه چیز با طناب ژنده تزویر و ریا

 

به درون چاه دروغ می افتند

 

تو دگر در دل این تاریكی

 

در دل تیرهء شب ، به دنبال كدامین روزی

 

تو به دنبال چه می گردی؟؟؟؟؟؟؟؟