بازی خدا

زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژهای نبود و هیچکس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...

نثری زیبا از سید محمدرضا طباطبایی

دلم میخواهد یکبار دیگر برایم قصه بخوانی!


از شیرین نه! فرهاد نه!


از لیلی و مجنون نه!


قصه ای از خودمان بخوان!!!


میخواهم بدانم

 
آخر قصه ی من و تو


چه خواهد شد...

سید محمدرضا طباطبایی

قاصدک من

قاصدک من...


من سالهاست کنار پنجره چوبی اتاقم


کنار گلدان شمعدانی کوچکم


کنار ترانه های خاکستری ام


به انتظار آمدنت نشسته ام


چه شکوهی ، چه بی کرانگی پر آهنگی است انتظار ...


من سالهاست ساکن این کلبه کوچکم در این جنگل پر هیاهو ...


و هنگامه هر باران تن خسته ام را میزبان قطره های با شکوهش میکنم .


نم نم باران لباس خاک گرفته ام را با عطر تازه ای آشنا می کند .


من آغشته با خاک پیر را به جوانی می کشد ...


از ترانه*ی خویش پرم میکند ... پر ...


من خالی و تجربه پر شدن ؟


قاصدک من ...


من همیشه ، هر لحظه کنار این پنجره چوبی آمدنت را به انتظار نشسته ام ...


کی می آیی ؟



قاصدک من ... کی می آیی؟



 

عشق یعنی

 
عشق عشق .................................................. .....یعنی خلوت و راز و نیاز
عشق یعنی.......................................... محبت و سوز و گداز
عشق یعنی ........................سوز بی ماوای ساز
عشق یعنی ....نغمه ای از روی ناز


عشق یعنی .................................................. ...........کوی ایمان و امید
عشق یعنی ...................................... یک بغل یاس سپید
عشق یعنی ......................... یک ترنم از یه یار
عشق یعنی ..... سبزی باغ و بهار


عشق یعنی .................................................. ......... لحظه دیدار یار
عشق یعنی.......................................... .. انتهای انتظار
عشق یعنی........................ وعده بوس و کنار
عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار


عشق یعنی .................................................. ..... حس نرم اطلسی
عشق یعنی...................................... با خدا در بی کسی
عشق یعنی......................... همکلام بی صدا
عشق یعنی.........بی نهایت تا خدا


عشق یعنی .................................................. ......... انتظار و انتظار
عشق یعنی................... شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی .... سجده ها با چشم تر


عشق یعنی .................................................. ..... دیده بر در دوختن
عشق یعنی .....................................از فراقش سوختن
عشق یعنی ..................... سر به در اویختن
عشق یعنی.... اشک حسرت ریختن


عشق یعنی .................................................. ... لحظه های ناب ناب
عشق یعنی ........................................لحظه های التهاب
عشق یعنی ............................ بنده فرمان شدن
عشق یعنی ............تا ابد رسوا شدن


عشق یعنی ............................................ گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی ............................. هر چه در دل آرزوست

شعری زیبا از آقای سید محمدرضا طباطبایی

این روزها صدای قناری گرفته است!!


حتی دل سیاه بخاری گرفته است!!


تنها دلم به عشق تو خوش بود... بعد تو...


قلبم از این دقیقه شماری گرفته است!!

سید محمدرضا طباطبایی
اسفند 1390

پیام زیبایی از دوست محترم و عزیزم محمد آقا

از دست زمانه تیر باید بخوری..

 

دائم غم ناگزیر باید بخوری...


صد مرتبه گفتم عاشقی کار تو نیست!!!


بچه... تو هنوز شیر باید بخوری...


جلیل سفر بیگی

این شعر رو تقدیم میکنم به عزیزتر از جانم مادر گلم.

مادرم ای بهتر از فصل بهار
مادرم روشن تر از هر چشمه سار

مادرم ای عطر ناب زندگی
مادرم ای شعله ی بخشندگی

مادرم ای حوری هفت آسمان
مادرم ای نام خوب و جاودان

مادرم ای حس خوب عاشقی
مادرم خوشتر ز عطر رازقی

مادرم ای مایه ی آرامشم
مادرم ای واژه ی آسایشم

مادرم ای جاودان در قلب من
مادرم ای صاحب این جسم و تن

مادرم می خواهمت تا فصل دور
مادرم پاینده باشی پر غرور

مادرم روزت مبارک ناز من
مادرم تنها تویی آواز من

سلام به مناسبت روز مادر یه داستان کوتاه براتون نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد.

" فرشته ی کودک "

کودکی که آماده ی تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
« می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستید .
اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی
به آنجا بروم ؟ »
خداوند پاسخ داد : « از ميان بسياری از فرشتگان ، من يکی را برای تو در نظر گرفته ام .
او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه .
اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافیست .
خداوند لبخند زد : « فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند
خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود . »
کودک ادامه داد : « من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها
را نمی فهمم ؟ »
خداوند او را نوازش کرد و گفت : « فرشته ی تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی ، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد ، که چگونه صحبت کنی . »
کودک با ناراحتی گفت : « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم ؟ »
خداوند برای اين سئوال هم پاسخی داشت : « فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی . »
کودک سرش را برگرداند و پرسید : « شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ »
خداوند گفت : « فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . »
کودک با نگرانی ادامه داد : « اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمی توانم ببینم ، ناراحت خواهم بود . »
خداوند لبخند زد و گفت : « فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت ؛ گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود . »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدايا! اگر بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد . »
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : « نام فرشته ات اهمیتی ندارد .
می توانی او را مادر صدابزنی . »

سلام امروز شعر شمع از دکتر شزیعتی رو براتون نوشتم.

شمع

تا‌ سحر ای‌ شمع‌ بر با‌لین‌ من‌

امشب‌ از بهرخدا بیدار با‌ش‌

.
سا‌یه‌ غم‌ نا‌گها‌ن‌ بردل‌ نشست‌

رحم‌ کن‌ امشب‌ مرا غمخوار با‌ش‌

.
کا‌م‌ امیدم‌ بخون‌ آغشته‌ شد

تیرها‌ی‌ غم‌ چنا‌ن‌ بر دل‌ نشست‌

کا‌ندر این‌ دریا‌ی‌ مست‌ زندگی‌

کشتی‌ امید من‌ بر گل‌ نشست‌

.
آه‌! ای‌ یا‌ران‌ به فریا‌دم‌ رسید

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد

.
ترسم آن شیرین‌تر از جانم ز راه

ورنه‌ امشب‌ مرگ‌ بفریا‌دم‌ رسد

.
گریه و فریاد بس کن شمع من

بر دل ریشم، نمک دیگر مپاش

.
قصّه ی بی تابی دل پیش من

بیش ازین دیگر مگو خاموش باش

.
جز توام‌ ای‌ مونس‌ شب‌ها‌ی‌ تا‌ر

در جها‌ن‌ دیگر مرا یا‌ری‌ نما‌ند

.
زآن همه‌ یا‌ران‌ بجز دیدار مرگ‌

با‌ کسی‌، امید دیداری‌ نما‌ند

.
همدم‌ من‌ ، مونس‌ من‌، شمع‌ من‌

جز تواَم‌ دراین‌ جها‌ن‌ غمخوار کو؟

.
واندرین‌ صحرای‌ وحشت‌ زای مرگ‌

وای‌ بر من،‌ وای‌ بر من،‌ یا‌ر کو؟

.
اندر این‌ زندان‌، من‌ امشب‌، شمع‌ من‌

دست‌ خواهم‌ شستن‌ ازاین‌ زندگی‌

.
تا‌ که‌ فردا همچو شیران‌ بشکنند

ملــتـــــم‌ زنجیــرها‌ی‌ بنـــدگی‌

تنهایی

تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام

صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من

یک‌شنبه‌ی سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد

حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را

تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد

فکرکردن به خیابانی‌ست که ادمهایشقدم‌زدن را دوست می‌دارند

آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند

آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند

تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد

کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت

کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز

تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد

خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار

خانه‌ای که برای تو در اتاقِ کوچکی خلاصه شده است

تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز

خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی

تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتی چشم باز می‌کنی

تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی

وقتی تو رفته‌ای از این خانه

وقتی تلفن زنگ می‌زند امّاغریبه ای سراغِ دیگری را می‌گیرد

وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسد خودت را می‌بینی هر شب

سلام یه شعر زیبا براتون گذاشتم امیدوارم لذت ببرید.

از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشنهای زمستانیت کنند

 
پوشانده اند صبح تورا ابرهای تار
تنها با این بهانه که بارانیت کنند

 
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانیت کنند


ای گل گمان نکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند


آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
شاید بهانه ای است که قربانیت کنند

 
یک نقطه بیش فرق بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانیت کنند

اگر....

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید،

ده ها رنگین کمان، در دهان ما نطفه می بست،

و بیرنگی، کمیاب ترین چیزها بود.



اگر شکستن قلب و غرور، صدا داشت؛

عاشقان، سکوت شب را ویران میکردند.



اگر به راستی، خواستن، توانستن بود؛

محال نبود وصال!

و عاشقان که همیشه خواهانند،

همیشه می توانستند تنها نباشند.



اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد،

خیلی ها از کوله بار سنگین خویش ناله میکردند،

و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.



اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند،

و ما کلام محبت را در میان نگاه‌های گهگاهمان،

جستجو نمی کردیم.



اگر دیوار نبود، نزدیک تر بودیم؛

با اولین خمیازه به خواب می رفتیم،

و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان،

حبس نمی کردیم.



اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم.

هیچ رنجی، بدون گنج نبود؛

ولی گنج ها شاید،

بدون رنج بودند.



اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها، سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند.

و یک نفر در کنار خیابان خواب گندم نمی دید؛

تا دیگران از سر جوانمردی،

بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند.

اما بی گمان، صفا و سادگی می مرد،

اگر همه ثروت داشتند.



اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند،

و زندگی، بی ارزشترین کالا بود.

ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.



اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟

کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟

آری... بی گمان، پیش از اینها مرده بودیم ...

اگر عشق نبود؛



اگر کینه نبود؛

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند.

اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد،

من بی گمان،

دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز

هرگز ندیدن مرا.


آنگاه نمیدانم ،

به راستی خداوند، کدامیک را می پذیرفت؟

شعر

مرور فرصت خوبیه شب که یشیبنیم دعا کنیم

نیازا و نذرای نداده رو ادا کنیم

 

هرچی کردیم و نکردیم بنویسیمش یه جا

سه چهار روز دیگه یه بار بهش نگاه کنیم

 

دلامون بدجور اسیر عصر آهنی شدن

واسه زخم این غریبی طلب شفا کنیم

 

آخه کی فکرش و میکرد مایی که با هم بودیم

تو روزای بی کسی دست همو رها کنیم

 

غصه های خیلیا سر میکشه به آسمون

دو سه تا دردو که شاید بتونیم دوا کنیم

 

ما از اون دو بیت سعدی که بلد بودیم یه عمر

چی میدونیم به جز اینکه کمی ادعا کنیم

 

مهربونی همیشه نمیمونه امانته

نکنه تو حفظ این امانتا خطا کنیم

 

پاییز از راه برسه غنچه ها سردشون میشه

گلدونارو دیگه کم کم تو خونه صدا کنیم

 

چی بودیم چی کردیم و فردا چی باید بکنیم

فکریم برای جبران گذشته ها کنیم

 

بدی هارو بسپریم دست فراموشی وبعد

مثل یه قاضی خوب خوبیارو جدا کنیم

 

دنیامون میشه بهشت و ما همه فرشته ایم

اگه به تمام این قافیه ها وفا کنین

جای پا

جای پا:

خواب دیده بود ، در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا.

روبه رو در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد. متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرورفته است . یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا

.
وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد، متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود.

 همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین وناراحت کننده ترین لحظات زندگی اوبوده است.


این واقعاً او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال کرد : خدایا تو گفته بودی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم ، همیشه همراه من خواهی بود .

 ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگیم فقط یک جای پاست ، نمی فهمم چرا در موقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشته ام مرا تنها گذاشته ای ؟!!!


خدا پاسخ داد :فرزند عزیز و گرانقدر من ، تو رادوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم .

 زمانهایی که تودر آزمایش و رنج بودی ، وقتی تو فقط یک جای پا می بینی ، من تو را به دوش گرفته بودم.

سلام دوستای گلم این داستان رو حتما" بخونید خیلی قشنگه.نظر یادتون نره.


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 

سلام امروز یه سری توصیه برای آقایون گذاشتم با عنوان عشق یعنی...

عشق یعنی...love is....

1-بتونی بخندونیش...

2-وقتی عصبانیه باهاش جرو بحث نکنی...

3-آرزو کنی کاش کنارش نشسته بودی...

4-اون قدر مرد باشی که به اشتباهاتت اعتراف کنی...

5-فکر کنی آیا اونم به همون چیزی فکر می کنه که تو بهش فکر می کنی...

6-همراهش باشی تا آرومش کنی...

7-برگردی فروشگاه تا چیزی رو که فراموش کرده بگیری...

8-قبل از این که بری سر کار ماشینشو براش روشن کنی تا گرم بشه...

9-واسه دیدنش لحظه شماری کنی...

10-ژاکتی رو که برات بافته بپوشی...

با تشکر از دختر عمه ی عزیزم ملیکا

 

سلام امروز یه داستان عاشقانه ی غمگین گذاشتم حتما" ادامه ی مطلب رو بخونید.

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
ادامه نوشته

اسامی خدا

ادامه نوشته

سلام یه نماجات قشنگ براتون گذاشتم.

چه سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده می گذرد رفتنم اما در این بودن و رفتن به من یاد دادی

عاشق باشم چه زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی و محبت را ضمیمه ی وجودم کردی و در

پیوست نهادم حک نمودی دوست بدار و عاشق بمان.

ادامه نوشته

سلام وفات حضرت فاطمه را به همه ی شما عاشقان اهل بیت تسلیت میگم.


کدامین شب از آن شب تیره تر بود
که زهرا حایل دیوار و در بود

شبی کاندر هجوم تیغ بیداد
سرت را سینه زهرا سپر بود

زمان بر سینه خود سنگ می کوفت
زمین از داغ زهرا شعله ور بود

عطش نوشان کوفی آتشین اند
که حتی کوثر آنجا بی اثر بود

شراب کوفیان خون حسین است
شراب فاطمه خون جگر بود
 
تو می دیدی ولی لب بسته بودی
که آیین محمد (ص) در خطر بود
 
ندانستم که در چشم حقیقت
کدامین مصلحت مد نظر بود
 
گلویت استخوانی آتشین داشت
که فریادت فقط در چشم تر بود

چرا ابلیس را رسوا نکردی؟
عقاب تیغ تو بی بال و پر بود؟

فدای تیغ عریان تو گردم
کسی آیا ز تو مظلوم تر بود؟

سلام اینم یه شعر غمگین برای اونایی که مثل من غمگینن

امروز این شعر رو از کتاب دوستم خوندم و  دلم خواست که تو وبلاگم بنویسمش.


رفتی ؟ بی خداحافظی؟ فکر دلم نبودی که بی تو عذاب میکشد؟ فکر من نبودی که بی تو زندگی برایم جهنم می شود؟ مگر یادت نیست حرفهای روز آشنایی مان را؟ مگر قول ندادی همیشه با من بمانی و مرا تنها نگذاری؟ تو که اینک مرا تنها گذاشتی ، تو که بر روی قلبم پا گذاشتی چه زود فراموشم کردی ، مرا آواره کوچه پس کوچه های شهر بی محبتی ها کردی مگر نمیدانستی بعد از تو دلم را به کسی نمیدهم؟ مگر نگفته بودم عاشق شدن یک بار هست و دیگر عاشق کسی نمیشوم؟ مگر نگفته بودم اگر عاشقی هیچگاه مرا تنها نمیگذاری پس تو عاشقم نبودی ، همه حرفهایت دروغ بود ، عشقی در دلت نبود ، سهم من از با تو بودن همین بود! باورم نمیشود رفته ای و بار سفر را بسته ای دلم به تو خوش بود ، چه آرزوهایی با تو داشتم ، نمیدانی که شبها یک لحظه هم خواب نداشتم رفتی و من چشمهایم خیس شد روزهای زندگی ام نفسگیر شد رفتی ؟ بدون یک کلام حرف گفتنی! کاش میگفتی که دیگر مرا نمیخواهی و بعد میرفتی ، کاش میگفتی از من متنفری و بعد مرا تنها میگذاشتی ، کاش میگفتی عاشقم نیستی و جایی در قلبم نداری و بعد میرفتی ! چرا بی خبر رفتی؟

اینم شعر دوم امروز

پس زانو چه نشستی؟

پاشو جونم بار دیگه اون اشک ها رو پاک کن غم هارو یکسره پاک کن

عزیزم جون دلم حیفه آخه چشم قشنگت

کو دیگه اون آب و رنگ؟

برای کی؟برای چی؟

چرا گلبرگ لطیف گونه هات مخمل زرده؟

چرا اون گل که به پاکی مثل بارون بهاره؟

دیگه هیچ طاقت نداره دیگه از عالم وآدم از زمین از آسمون حتی از دل های پاک و مهربون از همه سرده

حیف چشمهای قشنگت گریه کی درمون درده؟

تا بجنبی می بینی هستی گذشته

شبای مستی گذشته

می بینی دورو برت برگ خزونه

روی اون چهره ی زیبا جای پاهای زمونه

دلت و سینت تهی از شور و حیاته یه کویره

همونایی که پیک خنده ای شیرین زیر پاهات هستی می ریزن

پیش روت نه ولیکن پشت سرت زمزمه داره

پیک سپیده.

سلام امروز براتون دو تا شعر قشنگ نوشم امیدوارم خوشتون بیاد.

آی عشق!

چرا چنین بهتان هایی بر تو روا می دارن؟

چرا به مسلخ هر تهمتی قربانیت می کنند؟

چرا سرنوشت تو را با مظلومیت آذین کرده اند؟

چرا به نیرنگ می گویند:شهد عشق را حلاوت هلاهل است!

بهایت گران است می دانم

اما حیرتم در این است که چرا تهی جیبان در عوض شناخت ارزش والای تو بغض بی مقداری را گریه می کنند؟!

کال ترین ثمر تو در شیرینی پر رسیده ترین میوه ی شیرین سروری دارد.

اما کو ذائقه ی سالم و بی کینه؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!

دختر کوچولوهای بلا

ادامه نوشته

ماجرای قهر گنجشک با خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

ادامه نوشته

سلام امروز چند تا از عکس های گروه اس اس 501 برای طرفداراشون گذاشتم.

ادامه نوشته

سلام امروز  براتون چند تا از نقاشی های خدا رو گذاشتم امیدوارم لذت ببرید حتما" ادامه ی مطلب رو ببینید

ادامه نوشته