دختر سی دی فروش

روزی روزگاری زیر آسمان تیره و تار این دنیای سرکش

در گوشه ای از یکی از خیابان های شهر ُمیان ساختمانهای

سر به فلک کشیده دختری زیبا رو و تنها مغازه ای کوچک

داشت که پدر پیرش آن را برایش به یادگار گذاشته بود

در یکی از ساختمان ای کنار مغازه اش پسری زندگی

میکرد که هرروز برای خرید سی دی به آنجا میرفت نگاه

 هایشان برای هردو معنی داشتُ هردو احساس یکدیگر درک

میکردند روزها در پی هم میگذش و این دو بیشتر و بیشتر

عاشق میشدند اما هیچ یک سخنی نمیگفتند بعد از چند روز

دخترک متوجه شد شوالیه رویاهایش چند روزیست که برای

 خرید سی دی نیامده در دلش اضطرابی بود که به آسانی

میشد آن را از چشمهایش خواند دوان دوان به سمت خانه

معشوق رفت کمی نزدیک که رسید پاهایش سست شد حجره

سیاه نوار روضه شیون و گریه وای خدایا یعنی چه

 شده؟تمام راه با خود میگفت خدایا او نباشد خدایا من

بی او میمیرم وقتی به خانه رسید تصویر معشوقش را دید

 که در چارچوب قاب عکس به او لبخند میزد در همین حال

 مادر معشوقش دست او گرفت وبا همان ژریشان حالی او به

 اتاق پسر برد دختر با دیدن دوار اتاق پسر بر روی

 زمین افتاد و آن قدر گریست تا او هم به معشوقش

 پیوست میدانی چرا اینگونه شد؟چه شد؟چه دید؟آری دخترک

 تمام سی دی هایی را که پسر از او خریده بود بر روی

 دیوار دید که هیچ یک باز نشده اند وفقط به دیوار

 چسبیده بودند اما دریغ از این که داخل همه آن پاکت

 ها نامه های عاشقانه ای بود که دخترک برای معشوقش

 نوشته بود.

سلام به مناسبت روز مادر یه داستان کوتاه براتون نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد.

" فرشته ی کودک "

کودکی که آماده ی تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید :
« می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستید .
اما من به این کوچکی بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی
به آنجا بروم ؟ »
خداوند پاسخ داد : « از ميان بسياری از فرشتگان ، من يکی را برای تو در نظر گرفته ام .
او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . »
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه .
اینجا در بهشت من کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافیست .
خداوند لبخند زد : « فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند
خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود . »
کودک ادامه داد : « من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گویند در حالی که زبان آنها
را نمی فهمم ؟ »
خداوند او را نوازش کرد و گفت : « فرشته ی تو ، زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی ، در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد ، که چگونه صحبت کنی . »
کودک با ناراحتی گفت : « وقتی می خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم ؟ »
خداوند برای اين سئوال هم پاسخی داشت : « فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی . »
کودک سرش را برگرداند و پرسید : « شنیده ام در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟ »
خداوند گفت : « فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . »
کودک با نگرانی ادامه داد : « اما من همیشه به این دلیل که دیگر شما را نمی توانم ببینم ، ناراحت خواهم بود . »
خداوند لبخند زد و گفت : « فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت ؛ گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود . »
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد . کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید :
« خدايا! اگر بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد . »
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : « نام فرشته ات اهمیتی ندارد .
می توانی او را مادر صدابزنی . »

جای پا

جای پا:

خواب دیده بود ، در ساحل دریا و در حال قدم زدن با خدا.

روبه رو در پهنه آسمان صحنه هایی از زندگی اش به نمایش در می آمد. متوجه شد که در هر صحنه دو جای پا در ماسه فرورفته است . یکی جای پای او و دیگری جای پای خدا

.
وقتی آخرین صحنه از زندگی اش به نمایش در آمد، متوجه شد که خیلی اوقات در مسیر زندگی او فقط یک جای پا بود.

 همچنین متوجه شد که آن اوقات سخت ترین وناراحت کننده ترین لحظات زندگی اوبوده است.


این واقعاً او را رنجاند و از خدا درباره آن سوال کرد : خدایا تو گفته بودی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم ، همیشه همراه من خواهی بود .

 ولی من متوجه شدم که در بدترین شرایط زندگیم فقط یک جای پاست ، نمی فهمم چرا در موقعی که بیشترین احتیاج را به تو داشته ام مرا تنها گذاشته ای ؟!!!


خدا پاسخ داد :فرزند عزیز و گرانقدر من ، تو رادوست دارم و هیچ وقت تنهایت نمی گذارم .

 زمانهایی که تودر آزمایش و رنج بودی ، وقتی تو فقط یک جای پا می بینی ، من تو را به دوش گرفته بودم.

سلام دوستای گلم این داستان رو حتما" بخونید خیلی قشنگه.نظر یادتون نره.


وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نمی‌دونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ....
ای کاش این کار رو کرده بودم ................."

 

سلام امروز یه داستان عاشقانه ی غمگین گذاشتم حتما" ادامه ی مطلب رو بخونید.

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
ادامه نوشته

ماجرای قهر گنجشک با خدا

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

ادامه نوشته

خوشبخت ترین آدم

پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت:(نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند).

تمام آدم های دانای دنیا جمع شدند تا ببینند چطور می شود شاه را معالجه کرد اما هیچ یک ندانستند.

تنها یکی از مردان دانا گفت که فکر می کند میتواند شاه را معالجه کند................................

ادامه نوشته