اگه به اندازه یه سر سوزن دوستم داشته باشی ...

چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم؟ چرا از کنار گندمها و گلها بی هیچ نگاه و سلامی عبور کنیم؟

با این همه باران پیاپی و ابرهای سرشار، چرا تشنه بمانیم؟


چرا برای گنجشک هایی که از سفر آمده اند بوسه ای نفرستیم؟

چرا بر لبه آسمان ننشینیم،
و عبور فرشتگان را از کنار بهشت نبینیم؟


به ساعت سفیدی که به دیوار تکیه داده نگاه کن!

می خواهد با تو حرف بزند عقربه هایش برایت دست تکان می دهند و تو را به سوی فردا دعوت می کنند.
راستی فردا چه نزدیک است!

اگر یک بار دیگر فرصت داشته باشم به کوچه های دیروز بروم،
کنار خانه تو می ایستم و نامت را به همه دیوارهای سنگی یاد می دهم.

چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم؟

پروانه ها و پنجره ها به ما می گویند که باید همواره شعر دوست داشتن را بسراییم.

 من تو را دوست دارم و می دانم هر روز که لیموزاران و بلوطها از خواب بیدار می شوند، سلام مرا که به عطر آفتاب آغشته است به تو می رسانند.


من تو را دوست دارم و صبح و شب تصویر تو را روی برگهایی که در بهار زندگی می کنند میبینم.


من خوب میدانم که آسمان و زمین دوست داشتن و عشق ورزیدن را از تو آموخته اند.


از تو عاشق تر کسی را سراغ ندارم.

 افسوس که گاهی سنگم و گاهی شبنم. گاه آنقدر از تو دور می شوم که هیچ قاصدکی نمی تواند پیامت را به من برساند و گاه آنقدر به تو نزدیکم که واژه هایی را که در قلبت زندگی می کنند، می بینم.


ای که به یاد تو خوابهایم پر از تمشک و رنگین کمان است، حتی اگر به اندازه یک سر سوزن دوستم داشته باشی ........

«هرگز از تو جدا نخواهم شد»