...

اونائی که ما عاشقشون هستیم هیچ وقت از ما دور نمیشوند
هر روز کنار ما راه میروند اما دیده نمیشوند … شنیده نمیشوند
و هنوز نزدیک و هنوز عاشق … هنوز دلتنگ و خیلی عزیز . . .
این دل که میگویند نمیدانم کجاست؟
.jpg)
این دل که میگویند نمیدانم کجاست؟
اما گاهی عجیب میگیرد!
گاهی دلتنگ می شود!
گاهی هم چاره ای جز صبر ندارد
گاهی به در بسته میخورد و هر چه به هر جا میرود باز هم ...
این دل که میگویند نمیدانم کجاست مثل عقل مثل خدا ...
مثل خدا که نمیدانم کجاست
مثل خدا که تا به حال ندیدمش
مثل خدا که گاهی دلگیر میشوم از اینکه چرا سرش اینقدر شلوغ است که مرا فراموش کرده غافل از
اینکه من او را فراموش می کنم...
مثل خدا که گاهی عجیب دلتنگش میشوم
مثل خدا که گاهی میخواهم از همه چیز به او پناه ببرم
مثل خدا
اما خدا تو که بی مثالی!
میدانم که حرفم را فهمیدی میدانم که میفهمی چه میگویم
خدای بی مثال دلم گرفته ...دلی که نمیدانم کجاست !
شاید آمده پیش تو
دلم را پس نفرست فقط راه را نشانم بده تا من هم بیایم..

در آتش رهایم ، خدا شاهد است !
به غم مبتلایم ، خدا شاهد است !
شب است و دل و بیکسی ، وای من !
به درد آشنایم ، خدا شاهد است !
دگر صبر و تابی ، دگر طاقتی
نمانده برایم ، خدا شاهد است !
دلم میگدازد در آتش ، دریغ !
به غم همنوایم ، خدا شاهد است !
شکسته است آیینه های مرا
غم دیر پایم ، خدا شاهد است !
رسیده است تا نا کجا ، نا کجا
طنین صدایم ، خدا شاهد است !
بگو جان ما را ز غم چاره چیست ؟
اسیر بلایم ، خدا شاهد است !
به شعر غریبم به شبهای غم
ترا میسرایم ، خدا شاهد است
تقدیم به نفسم....

اگه به اندازه یه سر سوزن دوستم داشته باشی ...
چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم؟ چرا از کنار گندمها و گلها بی هیچ نگاه و سلامی عبور کنیم؟
با این همه باران پیاپی و ابرهای سرشار، چرا تشنه بمانیم؟
چرا برای گنجشک هایی که از سفر آمده اند بوسه ای نفرستیم؟
چرا بر لبه آسمان ننشینیم،
و عبور فرشتگان را از کنار بهشت نبینیم؟
به ساعت سفیدی که به دیوار تکیه داده نگاه کن!
می خواهد با تو حرف بزند عقربه هایش برایت دست تکان می دهند و تو را به سوی فردا دعوت می کنند.
راستی فردا چه نزدیک است!
اگر یک بار دیگر فرصت داشته باشم به کوچه های دیروز بروم،
کنار خانه تو می ایستم و نامت را به همه دیوارهای سنگی یاد می دهم.
چرا یکدیگر را دوست نداشته باشیم؟
پروانه ها و پنجره ها به ما می گویند که باید همواره شعر دوست داشتن را بسراییم.
من تو را دوست دارم و می دانم هر روز که لیموزاران و بلوطها از خواب بیدار می شوند، سلام مرا که به عطر آفتاب آغشته است به تو می رسانند.
من تو را دوست دارم و صبح و شب تصویر تو را روی برگهایی که در بهار زندگی می کنند میبینم.
من خوب میدانم که آسمان و زمین دوست داشتن و عشق ورزیدن را از تو آموخته اند.
از تو عاشق تر کسی را سراغ ندارم.
افسوس که گاهی سنگم و گاهی شبنم. گاه آنقدر از تو دور می شوم که هیچ قاصدکی نمی تواند پیامت را به من برساند و گاه آنقدر به تو نزدیکم که واژه هایی را که در قلبت زندگی می کنند، می بینم.
ای که به یاد تو خوابهایم پر از تمشک و رنگین کمان است، حتی اگر به اندازه یک سر سوزن دوستم داشته باشی ........
«هرگز از تو جدا نخواهم شد»
دلم میخواست ...
دلم می خواست همچون کبوتری بودم و بر قلب کوچکت آشيانه می کردم و هميشه مهمان تو بودم.
دلم می خواست تا رگی از بدنت بودم تا اين زمانه نتواند ما را از هم جدا کند.
من غم را در سکوت و سکوت را در شب و شب را در بستر و بستر را برای فکر کردن به تو دوست دارم.
من تو را به خاطر عشقت و عشق پاکت را به خاطر دلم و دلم را برای عشق به تو دوست دارم.
تقدیم به اونی که خیلی دوستش دارم ...

می پرسی تو را دوست دارم؟
حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم
مگر می شود با کلمات، احساس دستها را بیان کرد؟
مگر ممکن است با عبارات شرح داد که آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روشن بین به من می نگری
چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گیرد؟
می پرسی تو را دوست دارم؟ مگر واقعا پاسخ این سوال را نمی دانی؟
مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی گوید؟
مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد؟
راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید، که من هر لحظه هم می خواهم به زبان آورم و هم سعی می کنم که از دل بر لبم نرسد، راز پنهان مرا به تو نمی گوید؟
عزیز من! چطور نمی بینی که سراپای من از عشق به تو حکایت می کند ؟
همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند، بجز زبانم که خاموش است...
بعضی وقتا مجبوری....
.
بعضی وقتا مجبوری تو فضای بغضت بخندی
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی
شاکی بشی ولی شکایت نکنی
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن . . .
خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری
خیلی حرفارو بشنوی ولی نشنیده بگیری !
خیلی ها دلتو بشکنن و تو فقط سکوت کنی . .
.
جملات خسته و دپرس

یه وقتا اینقد آدم زندگی ایش غمناک میشه
که دوس داره یکی یوهو بگه…کاااااات…عالی بود عالی…
خسته نباشین بچه ها…واسه امروز بسه!
کاش میتوانستم خاموش شوم
فناشوم
محو شوم
من از این روزگار خسته شده ام
از این لحظه هایی که حال مرا نمی فهمند و کند می گذرند بیزارم
من از تمام شایدها و بایدها متنفرم . . .

دیگر از این شهر…
میخواهم سفر کنم…
چمدانم را بسته ام…
اگر خدا بخواهد امروز میروم…
نشسته ام منتظر قطار…
اما نه در ایستگاه…
روی ریل قطار …
تقدیم به نفسم....

دلتنگ که باشی ، آدم دیگری می شوی
خشن تر ، عصبی تر ، کلافه تر و تلخ تر و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کاری نداری
همه اش را نگه میداری و دقیقا سر کسی خالی میکنی ، که دلتنگ اش هستی . . . !
عزیزم ببخشید اگه بعضی وقتا با حرفام دلتو میشکنم باور کن دلیل همه اش اینه که دلتنگتم.

